سلام . امروز ساعت 2 بعد از ظهر : دختر 3 ساله ام گفت : بیا غذا بخوریم . گفتم : روزه ام . دختر بزرگم گفت : بابا نمی تونه غذا بخوره .دختر 3سالم گفت : کجات درد می کنه ؟ تو کجات درد می کنه ( که نمی تونی غذا بخوری ؟ )
^ شنبه 22/7/91 12:32 صبح - آخرین تغییر : [«سیدمرتضی»] شنبه 22/7/91 1:25 عصر
تولد دیگر، sajede، تبسم بهار♥، «سیدمرتضی»
باورم نمیشه بچه داشته باشین اصلا به لحن وبلاگتون نمی خوره خدا براتون نگهشون داره - شهر من گمشده است ارد
من و دخترم شیوا( 3 ساله ) بهش گفتم : تو مامان منی ؟ گفت : آره . گفتم : من چی تو ام ؟ گفت : تو خوشگله بابایی !!! ( آخه من همیشه به او می گفتم : خوشگل بابا )
^ سه شنبه 25/7/91 3:54 عصر - آخرین تغییر : [مائده ی عشق] سه شنبه 25/7/91 8:52 عصر
◊ نیلوفر◊، *زهرا بانو*، ... 5 فرد دیگر ... غزل صداقت، سیده هانا صداقت
نظرتون چیه که من سایر خاطراتم رو تو وبلاگ بیارم ؟؟؟ مثل سفرهای زیارتی و کلاس های درس و ... یا نظر دیگه ای دارین ؟ - خاطرات دکتر بالتازار
god bless her . - مه لقا پورچنگیز
نظر چی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - خاطرات دکتر بالتازار
جالبه خاطره نویسی توی وبلاگ .. - غزل صداقت
ای جان - سیده هانا صداقت
از دست بچه ها! جیگرن همشون!خدا حفظشون کنه - مائده ی عشق